علیرضا ذیحق
مکتوبات
رؤیا بین
تالاری که به مسجدی می مانَد و همه کفش خود را هنگام ورود در می آورند . همه به دیدار مرد لمپنی می آیند که مال و منالی دارد و من اور را از کودکی می شناختم و دوسال پیش مرده بود . او در اعلانی بیان کرده که کسی یارای زور آزمایی با او ندارد و اگر کسی حریف اوست به مصاف اش بیاید . من هم راه ام به آنجا افتاده بود . کنارش نشسته بودم .
درباره این سایت