علیرضا ذیحق
مکتوبات
ژرف اندیشی و ماندگاری
دوستی که دوست دارد قصه هایش را اول از همه من بخوانم ، داستان کوتاهی با نام " پیامبر" نوشته بود که در آن کودکی با نام اسحاق ، بر اثر تصادف، پدرش و یک پایش را از دست داده بود . مادرش بیوه ای به نام " اِما " بود که فرزندش در مقابل ابهامات مرگ ، مرتب از او سؤالاتی می کرد تا که روزی راه اش به معبدی افتاد و با راهبی بنام " ایلیا " آشنا شد و توانست از طریق او به سؤالهایی که در مورد مرگ و هستی و بهشت تو ذهن اش می جوشید ، پاسخ هایی با توجیهات مذهبی بیابد و تلاطم درون اش خاموش شود .
درباره این سایت